لطفا مطالعه بفرمایید!!!

اوایل انقلاب مجله خانوادگی چاپ میشد بنام " زن روز" که خیلی در بین خانم ها و آقایون طرفدار داشت. توی یکی از شماره های این مجله جوانی ۱۶ یا ۱۷ ساله نامه ای به دفتر مجله میفرستد که سردبیر تصمیم میگیرد که این نامه رو عینا در مجله چاپ کند. جوان نوشته بود:

من پسر جوانی هستم که در یک خانواده کاملا مرفه زندگی میکنم، پدر و مادرم هر دو پزشک هستند و من تک فرزندم و در خانه تنهام. الان که دارم این نامه رو می نویسم اوایل تعطیلات تابستون است و ما در خانه یک مهمان ناخوانده داریم که به دعوت پدر و مادرم آمده تهران که در طول روز همصحبتی داشته باشم حوصله ام سر نرود و از آنجاییکه مزاحم آسایش و آرامش من شده میگویم ناخوانده. ایشون دختر خاله منه که دو سال از من کوچکتر است. من خودم اهل نمازوروزه وخداوپیغمبرم اما دخترخاله من متاسفانه با وجودیکه چندسالی است که به سن بلوغ رسیده به گفته خودش حتی یک رکعت هم نماز نخوانده است. وقتی به پدر و مادرم اعتراض میکنم که او نامحرم است و نباید ما دو نفر در خانه تنها باشیم به من میخندند و مسخره میکنند. منم هر وقت به حرفهایم میخندند دلم میگیرد و میروم تو اتاقم و نوار روضه آقای کافی را میگذارم و برای تنهایی و مظلومیت خودم و به حال مظلومیت آقا اباعبدالله گریه میکنم.... حالا که این نامه را دارم برای مجله شما مینوسم به یک مشکل بزرگی برخورده ام و از شما راهنمایی میخواهم. چند روزیست که دختر خاله ام به من پیشنهادهایی میدهد و از من میخواهد که با هم گناه کنیم. راستش را بخواهید من دلم نمی خواهد گناه کنم اما حس میکنم قدرت شیطان خیلی بیشتر از ایمان من است و من میترسم که به گناه بیفتم و از شما راه چاره میخواهم.... مسیولان مجله جوابی به این نامه نمیدهند و فقط عین نامه را چاپ میکنند... بعد از دو ماه دوباره همان جوان نامه دیگری به دفتر مجله می فرستد که مضمونش اینطور بوده : سلام، من همان جوانی هستم که دو ماه پیش براتون از خودم گفتم و نامه نوشتم . خیلی منتظر جواب نامه ام شدم اما انگار انتظار من فایده ای نداشت. من تو این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم و هر روز که پدر و مادرم به محل کارشون میرفتند من از ترس گناه تا غروب سعی میکردم خودم را بخواب بزنم و از اتاقم بیرون نروم ، دختر خاله ام به محض بیدار شدن می آمد سروقت من و دایما مثل شیطان در هیبت یک مار دور من می پیچید ومن هم از ترس گناه تو رختخوابم به خودم می پیچیدم و می لرزیدم، چند باری هم با خجالت موضوع را با پدر و مادرم مطرح کردم اما آنها بی تفاوت بودن و مثل همیشه به من میخندیدند. الان که این نامه را براتون مینویسم اوایل شهریور ماهه و یک ماه دیگر مدرسه ها باز میشوند ، من می توانم این یک ماه رو تحمل کنم اما دختر خاله ام میخواهد کاری انجام دهد که دیگر تحملش برای من خیلی خیلی سخت و غیر ممکن است. او از مادرم خواسته که با خاله ام صحبت کند و اجازه بگیرد برای درس خواندن به تهران بیایید و با ما زندگی کند و من میدانم که اگر به تهران بیایید در یکی از همین روزها من را مجبور به گناه میکند برای همین من تصمیم گرفتم خودم را از شر این شیطان آدم نما راحت کنم. من بدون اینکه خانواده‌ام بفهمند برای رفتن به جبهه نام نویسی کرده ام و میخواهم برای همیشه از تهران بروم. شنیدم تو جبهه گناه وجود ندارد، شنیدم آنجا همه رزمندگان پاک هستند و دایما شبانه روز حرف از خدا و امام حسین(ع) است، تصمیم جدی گرفتم که به جبهه بروم... دو سال بعد از این ماجرا ، دختر خاله پسر عکسی به مجله میفرسته و ایشون کسی نبوده جز "شهید امیر حاج امینی"

روحش شاد و راهش پر رهرو



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد